ترس، احساسی نام آشنا

علیرضا براری، دکتری جامعه ­شناسی بررسی مسائل اجتماعی

یقینا، احساسات انسان­ها، بخش جدایی­ناپذیر زیست انسان­هاست. احساس، می­تواند ابعاد مختلفی بیابد که در شرایط مکانی و زمانی خاص نمود یابد. ترس، وحشت، هراس، پریشانی، اضطراب، تشویش، نفرت، خشم، عشق، دلهره، دلشوره و بسیار کلمات توصیفی، از احوال انسان­ها می­توان نام برد که فرم حسی ما را در شرایط مختلف، توصیف می­کند. این احساسات، رفتارها و کنش­های ما را در سطح فردی و جمعی، خرد و کلان در دل جامعه انسانی، تحت تاثیر قرار می­دهد و حتی آن را می­سازد. ما بدون احساساتمان نمی­توانیم دست به انتخاب بزنیم.

انتخاب­هایمان هرچقدر هم که عقلانی باشند و منطقی، بدون دخالت احساس انتخاب نمی­شوند. حس ترس باعث می­شود نسبت به خودمان و برای حفظ دارایی­هایمان دست به یک انتخاب عقلانی جهت محافظت از خودمان و دارایی­هایمان به واسطه ابزارهایی که باز هم به دلیل ترسمان ساخته شده­اند تا از ما محافظت کنند، بزنیم. احساسات، در طول تاریخ بشریت، یکی از ابزارهای ودیعه نهاده شده در موجودات زنده است تا بقای خود را تضمین کنند. انسان اولیه از این احساسات، برای بقا و تولید تمدن استفاده کرد.

با تمام اینکه احساسات نقشی غیر قابل انکار در زیست انسانی دارد، در علم و مشخصا در علوم انسانی، مسابقه­ای بی­پایان برای نادیده گرفتن آن برپا بوده است. فیلسوفان پی­در­پی مرز میان عقل و احساس را مستحکم­تر کرده­اند و عالمان علم سیاست و مورخان و اقتصاددانان، احساسات را از دایره تحلیلی خود بیرون کرده­اند. با این حال، نگاهی واقع­گرایانه نشان می­دهد، در دنیای انسانی، هیچ تحلیلی بدون در نظر گرفتن احساسات نمی­تواند کامل باشد. شاید باید برگردیم و تاریخ احساسات را بنویسیم و سیاست احساسات را صورت­بندی کنیم.

ترس، از پایه­ای­ترین احساسات و از اصلی­ترین حس­های انسانی است که بدو تولد آن را حس می­کنیم، حس مرگ که ترس می­آفریند و ما را وادار به مبارزه برای بقا می­کند. ترس، تضمین بقای زیست موجودات زنده است. یکی از بارزترین واکنش­ها در مواجهه با ترس از یک مخاطره در زیست موجودات زنده، فرار از جغرافیای خطر است. این حس ترس، تا اخرین لحظه حیات زیستیمان، ما را همراهی می­کند و حتی در رویاهامان نیز به سراغمان می­آید و دمی ما را آسوده نمی­گذارد. بنابراین، می­توان گفت، بسیاری از حس­های دیگر به مانند عصبانیت و خشم و نفرت و حسادت، همه تحت تاثیر احساس ترس­اند.

نوسبام، فیسلوف اخلاق آمریکایی، که در دوران کاری پربار خود، تقریبا تمام جایزه­های مهم دنیای فلسفه را برده است که جستارنویس شهیر آمریکایی، ریچل اویو، به او لقب فیلسوف احساسات را داده است، در مورد ترس می­گوید، ایده عام ترس این است که چیزی بد و آسیب زننده آن بیرون وجود دارد و برای من و زندگی من بد است و من توانایی کاملی برای راندن آن از خودم ندارم. وقتی این احساس بر ما چیره شد، همه احساسات دیگرمان را منحرف می­کند. ترس عصبانیت می­آورد، نفرت را تقویت می­کند و راه­های بازاندیشی را می­بندد. محرک ترس نیز به اندازه خود آن فراگیرند. سایه­ای مبهم، صدایی ناآشنا یا بویی ناخوش­آیند ما را می­ترساند. در چنین مواقعی، ترس، عریان و آشکار، خودش را نشان می­دهد.

از مهم­ترین عامل­های وقوع ترس، عدم شناخت  و عدم تسلط بر چیزی یا مکان و جغرافیایی است که در آن حضور داریم و عدم آگاهی از آینده است. بشر، از ابتدای حضورش در طبیعت، در آغاز، ترس از عدم شناخت پدیده­های طبیعی به وقوع پیوسته در مکان زیستش را داشت. اندک اندک و با گذشت زمان و مقابله با اتفاقات طبیعی، سازوکارهای دفاعی خاصی را طراحی کرد تا ترسش را از بلایای طبیعی و مرگ که بسیار، ترسش بر روان انسان سنگینی می­کرد، خنثی سازد یا به حداقل برساند. از این رو دین و مناسک دینی را ساخت و شروع به پرستش و هبه کردن هدایا و قربانی کردن برای آنچه که نمی­شناختش و از آن می­ترسید کرد. با قربانی کردن و ادای مناسک دینی برای ناشناخته­های ترسناک به مثل رعد­و­برق و زلزله و سیل و مرگ، و ساخت خدایانی برای پرستش و راضی نگه­داشتن آنان، انسان در پی رام کردن و خنثی کردن ترس خود از ناشناخته­ها بود. رام کردن ترس، کلیدی بود برای قدم نهادن در وادی تمدن و تولید فرهنگ و جامعه­ای تمایزیافته نسبت به جامعه موجودات حیوانی دیگر. ساخت تمدن بر پایه ترس، نیازمند سرکوب ترس بود و این مسئله خود موجب تولید ترس­های جدیدی دیگر، برای انسان یک­جانشین و متمدن شد.

تمدن ساخته شده بر پایه ترس انسان از طبیعت و محیط، برسازنده ترس جدیدی شد که با مفهوم آینده، یعنی زمانی بسیار جلوتر از زمان حال، پیوند دارد. ترس، همیشه با پیشنگری و آینده­بینی نسبت به درد و صدمه و مرگ احتمالی توام است. ارسطو می­گوید ترس نوعی احساس ناراحتی و بی­قراری است که از فکر مواجه­شدن با بداقبالی­هایی ویرانگر یا دردناک در ما ایجاد می­شود. هابز هم ترس را مفروض گرفتن آینده­ای ناخوش و شرربار تعریف می­کند(هابز،۱۹۸۳). آدام اسمیت می­نویسد ترس بازنمایاننده آن چیزی است که در زمانی دیگر باید متحملش شویم(اسوندسن،۱۳۹۷: ۶۸). هسته اصلی ترس، مفروض گرفتن موقعیتی بد و منفی در آینده است. هر ترسی، ترس از چیزی است  که هست یا بوده و یا خواهد بود. ضرورتی وجود ندارد که فرد معتقد باشد که آنچه که موجب ترسش شده حتما رخ خواهد داد. این ترس، ترسی است که در دل تمدن و شهر رخ می­دهد. ترسی است که وابسته به روابط تمدنی و شهری است.

لارس اسوندسن[۱] (۱۹۷۰) در کتابش با نام فلسفه ترس، می­گوید که ترس را می­شود بنیان کل تمدن بشری دانست. ترس به تکوین همه چیزهایی که مردم دوروبرشان ساخته­اند کمک کرده و شتاب بخشیده است. چیزهایی مثل خانه، شهر، ابزار کار و ابزار جنگ، قوانین و نهادهای اجتماعی، هنر و دین.

جامباتیسکا ویکو[۲] در کتاب علم جدید(۱۷۴۴) این فرضیه را پیش می­کشد که چگونه ریشه کل تمدن انسانی در ترس است. پیش از همه، ترس رعد و برق است. آنچه در این ترس مهم است این است که علت ترس، افراد دیگر نیستند بلکه چیزی است که همه به یکسان در معرض آن قرار دارند. وقتی همه هراسان از رعد و برق می­گریزند متوجه می­شوند که همه­شان از یک چیز ترسیده­اند و همین نقطه اشتراکی آغازین است که می­تواند نقطه شروعی برای گردهم آمدن و تشکیل اجتماعات باشد(اسوندنس،۱۳۹۷ به نقل از جامباتیسکا، ۱۹۸۴: ۱۸۴).

ترسی که ویکو بر آن تاکید می­کند ترسی مشترک از یک چیز مشخص است، حال آنکه متفکرینی همچون ماکیاولی و هابز بر عقیده­ای دیگرند. آنچه که ماکیاولی و هابز بر آن تاکید می­کنند و ادله برای گردهم آمدن و تشکیل اجتماعات، اقامه می­کنند ترس مسلط و غالب، یعنی ترس متقابل (ترس از یکدیگر) است. افراد بیشتر از همدیگر می­ترسند تا از یک تهدید بیرونی. به باور آنها ترس انسان از انسان است که باعث می­شود انسان­ها در شکل­های اجتماعی در کنار یکدیگر گردهم آیند و همبستگی ایجاد کنند و پیوندهای اجتماعی را در روابط خود مستحکم کنند و چسب اجتماعی­ای که اعتماد می­نامیمش را به واسطه ترس از یکدیگر، در بین خویش، وضع کنند.

همانطور که پیشتر نیز گفته شد، ترس از امور بنیادین بشری است و بسیار بعید است که تصادفی بوده باشد که نخستین احساسی که در کتب ادیان ابراهیمی از آن تحت عنوان هبوط انسان یاد شده است، ترس است. وقتی آدم، میوه ممنوعه را خورد، متوجه می­شود که عریان است و لباسی بر تن ندارد، احساسی که پیش از شرم به سراغش می­آید، ترس است. همانگونه که مشخص است، آدم بعد از خوردن میوه دانایی، به شناخت از خود و پیرامونش دست یافت، اولین چیزی که این شناخت به آدم ارزانی داشت، ترس بود. ترس از شناخت ناشناخته­ای که تا قبل از خوردن میوه، از آن اطلاعی نداشت.

ترس، حس و واکنشی است هم به شناخت و هم به ناشناختگی. بشر زمانی که از مسئله­ای، پدیده­ای، چیزی یا جایی، هیچ شناخت و تسلطی ندارد، می­ترسد. این ترس هم می­تواند فردی باشد و هم می­تواند جمعی باشد. زمانی هم که بشر از چیزی سر در می­آورد و بر آن چیز سلطه می­یابد، باز هم می­ترسد. زیرا ترس از دست دادن آن چیز را دارد. در همه حال، بشر، راه فراری از ترس ندارد. در همه مکان و زمان و فضا، ترس، او را همراهی می­کند. حس ترس می­تواند علاوه بر اینکه فردی باشد، مسری هم باشد. یعنی اگر کسی از چیزی بترسد، این ترس احتمالا به دیگران نیز سرایت می­کند و آن دیگران به نوبه خود آن ترس را به کسانی دیگر منتقل می­کنند.

دلیل اینکه چرا ترس به صورت پدیده­ای تکاملی ظهور کرده است، کاملا روشن است: موجودی که فاقد قوه ترس است، بخت کمتری برای بقا و محافظت از خویش دارد. روشن است که ترس، غالبا می­تواند فریادرس باشد. ترس، آمادگی ما را بیشتر می­کند و بنابراین می­تواند به ما کمک کند که از موقعیت­های خطرناک برهیم یا اصلا از افتادن در دام این موقعیت­ها پیشگیری کنیم. ترس نه تنها ما را در برابر حیوانات درنده و سایر خطرهایی که در طبیعت هستند، محافظت می­کند، بلکه ما را از بسیاری از خطرهایی که خودمان برای خودمان به وجود می­آوریم نیز در امان نگه می­دارد. مثل عبور از خیابان­های پر تردد، بی هیچ احتیاطی. ترس به ما کمک می­کند که زنده بمانیم. اما ترس در ضمن می­تواند ما را فلج کند. زمانی که میان ترس و آنچه از آن می­ترسیم، تناسبی وجود نداشته باشد. یا زمانی که ترس باعث می­شود عقلمان را از دست بدهیم، ترس ما را فلج می­کند(اسوندنس،۱۳۹۷: ۴۱).

همه ما، ترس را یکی از انواع احساس­هایی می­شناسیم که در شرایط گوناگون به سراغمان می­آید. برای اینکه ترس را بشناسیم باید اول خود احساس را بشناسیم که چیست تا به ماهیت و چیستی ترس پی­ببریم. احساس را می­توان اینگونه تعریف کرد که طیف وسیعی از حالات و رفتارهایی را شامل می­شود که بسیار گسترده و نامتناجس از پدیده­هاست. از درد، گرسنگی، تشنگی گرفته تا غرور و کینه و عشق. از پدیده­های کاملا فیزیولوژیکی گرفته تا پدیده­های کاملا شناختی[۳]. احساسات را می­توان در دامنه فیزیکی که مربوط به بدن و فعل و انفعالات شیمیایی بدن است تا در دامنه شناختی که روانی یا ذهنی یا روحی است، در نظر گرفت.

در زبان انگلیسی میان این احساسات از نظر لغوی فرق می­گذارند و دسته اول که مربوط به بدن است را (feeling) و دسته دوم که مرتبط با پدیده­های شناختی است را (emotions) می­نامند. در زبان فارسی هم می­شود معادلی را برای این دو دسته به لحاظ لغوی در نظر گرفت. دسته اول را احساسات و دسته دوم را می­توان عواطف نامید.

پل اکمان[۴]، مردم­شناس اجتماعی می­گوید، یک دسته از احساسات هستند که بنیادی­اند، یعنی در همه فرهنگ­ها یافت می­شود و اکتسابی نیستند و بلکه ذاتی­اند. ترس، در میان هر دو طیف احساس و عاطفه قرار دارد. ترس، غریزه بقاست و در عین حال یک واکنش کاملا طبیعی در برابر شناخت و قرار گرفتن در مکان و فضا و زمانی است که برای انسان ناآشناست. می­شود اینگونه گفت که ترس، غریزه­ای اجتماعی است. هم برخاسته از ذاتی انسان است و هم می­تواند به واسطه پدیده­های مختلف اجتماعی و شرایط متفاوت اجتماعی و روابط انسانی، بروز یابد و اصطلاحا انسان را دچار ترس کند.

عده کثیری نیز با چنین نظری هم عقیده هستند و بعضی از احساسات را ثابت می­دانند و ذاتی موجودات زنده. اما بحث بر سر این است که چه تعداد از احساسات ما جزو این دسته هستند و این احساسات کدام احساسات هستند. اکثر افراد، خشم، نفرت، عشق، ترس، لذت و حیرت و هراس را جزو این دسته از احساسات بنیادین می­دانند. اگر فرض کنیم حتی چنین دسته­بندی­ای هم وجود داشته باشد، این دسته­بندی احساسات ما را به فهم آن نزدیک نمی­کند. احساسات در بستر فرهنگی، جغرافیایی گوناگون، به شکل و فرم­های متفاوتی ابراز می­شوند. می­توان گفت که هنجارها و ارزش­های متفاوت حاکم بر فرهنگ هر جغرافیایی، در اینکه کدام یک از احساسات ابراز شوند و به چه میزان، نقشی اساسی دارند.

احساسات، اموری مطلقا درونی نیستند که تنها با معاینه و بررسی درونیات کسی آن را بتوان شناخت بلکه به صورت رفتار، اعمال و گفتار روزمره بروز می­یابند و قابل مشاهده و حتی اندازه­گیری هستند. احساسات در حالت چهره و حالت­های بدن هم خودشان را نشان می­دهند و پشت آنها پنهان نمی­ماند. در واقع احساسات، نحوه­ای از حضور در این جهان و راهی برای درگیر شدن با جهان و عمل کردن در آن است(اسوندسن،۱۳۹۷: ۴۴).

از آنجا که نمی­توان احساسات را پنهان کرد و ابراز احساسات در فرهنگ­های مختلف، نمودهای متفاوتی دارد، همانگونه که نوربرت الیاس، جامعه­شناس آلمانی در پژوهش خود تحت عنوان فرایند متمدن شدن نشان داد، می­توان گفت که احساسات وابسته به فرهنگ مسلط بر روابط اجتماعی است.

موریس مرلوپونتی پدیدارشناس معتقد است که میان یک احساس و ابراز جسمی آن پیوندی استوار برقرار است. او تاکید می­کند که احساسات، پشت حالت­های چهره و حالت­های بدن نهفته نیستند بلکه در دل این حالت­ها جای دارند یا اصلا خود این حالت­ها هستند(اسوندسن،۱۳۹۷: ۴۴).

احساسات هم می­توانند آشکار باشند و هم پنهان. می­تواند هم قابل مشاهده باشد به مثل خشم و عصبانیت و هم می­تواند غیر قابل روئیت باشد به مثل عشق و دوست داشتن. هم می­تواند قابل اندازه­گیری باشد به مثل میزان ترس و خشم و هم می­تواند غیرقابل اندازه­گیری باشد به مثل عشق و دوست داشتن. ما این توانایی را داریم که بعضی احساسات را پنهان کنیم و بعضی از احساسات را آشکار. زمانی که یک فرد عاشق می­شود، این عشق را بسته به شرایطی که در آن فرد عاشق قرار دارد، می­تواند با ابزارهای بیانی و رفتاری، ابراز کند و یا می­تواند آن را به دلایلی، پنهان کند. مرلوپونتی، احساسات و ابراز آن را و روابط میان آنها را منعطف می­داند. به باور او، ابراز احساسات می­تواند از فرهنگی به فرهنگ دیگر، متفاوت باشد.

واقعیت این است که رفتار توام با خشم یا محبت در میان ژاپنی­ها همان شکلی را ندارد که میان غربی­ها. یا، دقیق­تر بگویم، تفاوت در رفتار بستگی به تفاوت در خود احساسات دارد. فقط حالت چهره یا حالت بدن نیست که وابسته به نظام جسم و بنابراین مختلف است، بلکه خود منش در رویارویی با موقعیت و زیستن در آن هم (مثل حالت چهره یا حالت بدن) وابسته بدان است.

ترس، اگر از منظر غریزه بقا به آن بنگریم، قطعا با موجودات زنده­ دیگر به لحاظ احساس، برابریم. به همان میزانی که ما ترس ازدست دادن جانمان را داریم، حیوانات دیگر هم به اندازه ما ترس ازدست دادن جانشان را دارند و برای بقای خود مبارزه می­کنند و برای استمرار خود، تولید مثل می­کنند. تا اینجا ما در احساس ترس، با حیوانات، مشترکیم.

ارسطو می­گوید که آن چیزهایی که ما از آنها می­ترسیم آشکارا ترسناک هستند و این چیزهای ترسناک بی هیچ قید و شرطی جزو شرور هستند. به همین دلیل است که افراد حتی ترس را انتظار شر تعریف می­کنند. در این تعریف ارسطو[۵] از ترس و شر، با حیوانات برابریم اما در ادامه این تعریف، ارسطو اینگونه می­گوید که ما از همه شرور می­ترسیم، مثلا ننگ، فقر، بیماری، بی دوستی، مرگ(اسوندسن،۱۳۹۷: ۵۲). مواردی که ارسطو برمی­شمارد و ما نیز می­توانیم با مفاهیمی دیگر به لیست شرور ارسطو اضافه کنیم، بدون شک این موارد، ترس­های انسانی هستند و دیگر موجودات هیچ فهمی از ننگ و بی­آبرویی و مورد قضاوت قرار گرفتن و… ندارند.

مارتین هایدگر نیز پا را فراتر از ارسطو می­گذارد و می­گوید که فقط موجوداتی می­توانند بترسند که با وجود خودشان ارتباط برقرار کنند و نتیجه می­گیرد که ترس فقط در زندگی انسان است که وجود دارد. پر واضح است که هایدگر، در نگاهش، مقوله غریزه ترس را در تحلیل موضوعیش، برنمی­تابد و توجهی به آن ندارد و ترس را مقوله­ای کاملا انسانی مدنظر می­گیرد و آن را منوط به رابطه خویشتن با خویشتن می­داند.

در پایان، همانطور که در سطور اول مقاله ذکر شد، ترس، نخستین احساسی است که در انسان شکل می­گیرد، لجوجانه در لایه­های زیرین دیگر احساسات باقی می­ماند. به گونه­ای که ترس، مبنایی می شود برای عشق و روابط متقابل باز فردی و اجتماعی. ارسطو ترس را اینگونه هم تعریف می­کند که ترس، رنج ناشی از حضور آشکار اتفاقی بد و در شرف وقوع، که با احساس ناتوانی از اجتناب از آن آمیخته است(Aristotle,1382). تعریف ارسطو از ترس، تعریفی مناسب است به این معنی که ایده­های درگیر در آن وابسته به زبان نیستند بلکه مستلزم درک و کمی فهم، هرچند مبهم و ناچیز و نامفهوم، در خصوص خوبی یا بدی است، اتفاق بدی در حال رخ دادن است و من در دل این اتفاق حضور دارم.

عده­ای از متفکرین حوزه فیزیولوژی انسانی که در حوزه ترس می­اندیشند بر این باورند که ترس، در همه حیوانات وجود دارد.‌ ما در تجربه ترس به یک میراث مشترک حیوانی و نه میراثی نخستی یا مهره­دار، متکی هستیم. ترس، مستقیم برآمده از مغز خزنده[۶] است. با این حساب برای ترسیدن به جامعه نیازی نداریم و تنها چیزی که برای ترسیدن ضروری است، خودمان و یک جهان تهدید کننده است. ترس علاوه بر اینکه اجتماعی است و می­تواند برخاسته از عوامل اجتماعی و جامعه­ای باشد، غیراجتماعی نیز هست و در عین اینکه صرفا بدوی هم نیست، می­تواند شکل­ها و ریخت مدرن­تر و پیچیده­تری هم به خود بگیرد.

ترس از مرگ یکی از اولین ترس­هایی است که بشر را همراهی می­کند و گریزی از این ترس برای هیچ موجود زنده­ای وجود ندارد. حتی بر فرض نامیرایی که تمامی فرهنگ­ها یک یا چند نمونه از انسان­هایی نامیرا را شاهدیم، باز هم ترس­هایی دیگر وجود دارند که آدمی را راهی برای رهایی از آن بسیار کم است. ترس از دست دادن فرزند، ترس از دست دادن عضو بدن و مثلا ترس از دست دادن اندام تناسلی در مردها و ترس از تحقیر و مورد قضاوت واقع شدن و ترس از مواجهه با خیانت و بیشمار ترس­های ریز و درشت و مهم و بی­اهمیتی که سویه­های اجتماعی، فردی و فیزیولوژیکی دارند. به گونه­ای که انگار این ترس­های ما هستند که بر ما و تاریخ زیستی ما در تمام سطوح، حکم می­رانند و بر ما سلطنت می­کنند.

لودویگ ویتگنشتاین، در رساله منطقی-فلسفی می­نویسد که جهان انسان خوشبخت با جهان انسان بدبخت فرق دارد. اگر در این صورت­بندی ویتگنشتاین اندکی دست ببریم، می­توانیم بنویسیم، جهان انسان ایمن با جهان انسان ترس خورده فرق دارد. ژان پل سارتر بر این نکته تأکید می­ورزد: یک احساس به کلی جهان را دگرگون می­کند. شخص ایمن در جهانی قابل اتکا زندگی می­کند – واژه «ایمن» به معنای برنیاشفته از ترس، تردید، یا آسیب­پذیری است. اما شخص غیرایمن در جهانی زندگی می­کند که هر لحظه می­تواند علیه او باشد و در هر زمانی پایه­هایی که زندگی­اش بر آن استوار است می­تواند از زیر پایش کشیده شود. همه جا خطرها در کمین ما هستند: در خیابان­های تاریک و داخل خانه­هایمان، از سوی غریبه­ها یا از سوی نزدیک­ترین کسانمان، در دل طبیعت و در دل زندگی شهری صنعتی، در درون جسم­مان و از سوی نیروهای بیرونی. به نظر می­رسد که دیگر هیچ­جا و هیچ چیز واقعأ برای ما امن و ایمن نیست(اسوندسن،۱۳۹۷: ۲۳).

به هنگام ترس با چیزی بیرون از خودمان مواجه هستیم، چیزی که خواسته ما را نفی می­کند. ما در زندگی­مان از این هراس داریم که چیزهای مهمی ویران یا از ما ستانده شوند، چیزهایی نظیر آزادی­مان، شأن و شرفمان، سلامتی­مان، مقام و مرتبت اجتماعی­مان­-­و در نهایت­- خود زندگی­مان. ما فقط نگران خودمان نیستیم، بلکه نگران دیگران هم هستیم، خصوصأ نگران عزیزانمان. وقتی این چیزهای مهم به خطر می­افتند، ترس واکنشی عادی و طبیعی است. ما می­خواهیم از خودمان در برابر چنین تهدیدها و خطرهایی محافظت کنیم. و زندگی انسان هراس آلود است. همان­گونه که مونتنی می­گوید: آسیب­پذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از آن چیزهایی که می­کوشیم به دست آوریم چیزهایی هست که می­خواهیم از آنها بگریزیم(اسوندسن،۱۳۹۷: ۲۴).

 

-لارس اسوندسن (۱۳۹۷) فلسفه ترس، ترجمه خشایار دیهمی، تهران، نشر گمان، چاپ هفتم

-Aristotlt, Rhetoricll.5,1382 a 21-5

-Aristotle, Nicomachean Ethics, 1115 a.

-Paul Ekman, an argument for basic emotions, cognition and emotion, 6 (1992)

-Giambattista vico, the new science (Ithaca, NY, 1984), 379-91

 

 

 

[۱] Lars svendsen

[۲] Giambattista vico

[۳] Cognitive

[۴] Paul ekman

[۵] Aristotle

[۶] بر اساس نظریه پرنفوذ مغز سه­گانه پاول مک لین در علوم عصب­شناختی، مغز به سه بخش مغز قدیم( مغز خزنده)، مغز میانه و مغز جدید تقسیم می­شود که هر کدام از این بخش­ها مسئولیت دریافت و تحلیل دسته­ای خاص از اطلاعات را بر عهده دارند.

نوشته های اخیر

یک نظر بدهید

حقوق عاشقانه