علیرضا براری، دکتری جامعه شناسی بررسی مسائل اجتماعی
یقینا، احساسات انسانها، بخش جداییناپذیر زیست انسانهاست. احساس، میتواند ابعاد مختلفی بیابد که در شرایط مکانی و زمانی خاص نمود یابد. ترس، وحشت، هراس، پریشانی، اضطراب، تشویش، نفرت، خشم، عشق، دلهره، دلشوره و بسیار کلمات توصیفی، از احوال انسانها میتوان نام برد که فرم حسی ما را در شرایط مختلف، توصیف میکند. این احساسات، رفتارها و کنشهای ما را در سطح فردی و جمعی، خرد و کلان در دل جامعه انسانی، تحت تاثیر قرار میدهد و حتی آن را میسازد. ما بدون احساساتمان نمیتوانیم دست به انتخاب بزنیم.
انتخابهایمان هرچقدر هم که عقلانی باشند و منطقی، بدون دخالت احساس انتخاب نمیشوند. حس ترس باعث میشود نسبت به خودمان و برای حفظ داراییهایمان دست به یک انتخاب عقلانی جهت محافظت از خودمان و داراییهایمان به واسطه ابزارهایی که باز هم به دلیل ترسمان ساخته شدهاند تا از ما محافظت کنند، بزنیم. احساسات، در طول تاریخ بشریت، یکی از ابزارهای ودیعه نهاده شده در موجودات زنده است تا بقای خود را تضمین کنند. انسان اولیه از این احساسات، برای بقا و تولید تمدن استفاده کرد.
با تمام اینکه احساسات نقشی غیر قابل انکار در زیست انسانی دارد، در علم و مشخصا در علوم انسانی، مسابقهای بیپایان برای نادیده گرفتن آن برپا بوده است. فیلسوفان پیدرپی مرز میان عقل و احساس را مستحکمتر کردهاند و عالمان علم سیاست و مورخان و اقتصاددانان، احساسات را از دایره تحلیلی خود بیرون کردهاند. با این حال، نگاهی واقعگرایانه نشان میدهد، در دنیای انسانی، هیچ تحلیلی بدون در نظر گرفتن احساسات نمیتواند کامل باشد. شاید باید برگردیم و تاریخ احساسات را بنویسیم و سیاست احساسات را صورتبندی کنیم.
ترس، از پایهایترین احساسات و از اصلیترین حسهای انسانی است که بدو تولد آن را حس میکنیم، حس مرگ که ترس میآفریند و ما را وادار به مبارزه برای بقا میکند. ترس، تضمین بقای زیست موجودات زنده است. یکی از بارزترین واکنشها در مواجهه با ترس از یک مخاطره در زیست موجودات زنده، فرار از جغرافیای خطر است. این حس ترس، تا اخرین لحظه حیات زیستیمان، ما را همراهی میکند و حتی در رویاهامان نیز به سراغمان میآید و دمی ما را آسوده نمیگذارد. بنابراین، میتوان گفت، بسیاری از حسهای دیگر به مانند عصبانیت و خشم و نفرت و حسادت، همه تحت تاثیر احساس ترساند.
نوسبام، فیسلوف اخلاق آمریکایی، که در دوران کاری پربار خود، تقریبا تمام جایزههای مهم دنیای فلسفه را برده است که جستارنویس شهیر آمریکایی، ریچل اویو، به او لقب فیلسوف احساسات را داده است، در مورد ترس میگوید، ایده عام ترس این است که چیزی بد و آسیب زننده آن بیرون وجود دارد و برای من و زندگی من بد است و من توانایی کاملی برای راندن آن از خودم ندارم. وقتی این احساس بر ما چیره شد، همه احساسات دیگرمان را منحرف میکند. ترس عصبانیت میآورد، نفرت را تقویت میکند و راههای بازاندیشی را میبندد. محرک ترس نیز به اندازه خود آن فراگیرند. سایهای مبهم، صدایی ناآشنا یا بویی ناخوشآیند ما را میترساند. در چنین مواقعی، ترس، عریان و آشکار، خودش را نشان میدهد.
از مهمترین عاملهای وقوع ترس، عدم شناخت و عدم تسلط بر چیزی یا مکان و جغرافیایی است که در آن حضور داریم و عدم آگاهی از آینده است. بشر، از ابتدای حضورش در طبیعت، در آغاز، ترس از عدم شناخت پدیدههای طبیعی به وقوع پیوسته در مکان زیستش را داشت. اندک اندک و با گذشت زمان و مقابله با اتفاقات طبیعی، سازوکارهای دفاعی خاصی را طراحی کرد تا ترسش را از بلایای طبیعی و مرگ که بسیار، ترسش بر روان انسان سنگینی میکرد، خنثی سازد یا به حداقل برساند. از این رو دین و مناسک دینی را ساخت و شروع به پرستش و هبه کردن هدایا و قربانی کردن برای آنچه که نمیشناختش و از آن میترسید کرد. با قربانی کردن و ادای مناسک دینی برای ناشناختههای ترسناک به مثل رعدوبرق و زلزله و سیل و مرگ، و ساخت خدایانی برای پرستش و راضی نگهداشتن آنان، انسان در پی رام کردن و خنثی کردن ترس خود از ناشناختهها بود. رام کردن ترس، کلیدی بود برای قدم نهادن در وادی تمدن و تولید فرهنگ و جامعهای تمایزیافته نسبت به جامعه موجودات حیوانی دیگر. ساخت تمدن بر پایه ترس، نیازمند سرکوب ترس بود و این مسئله خود موجب تولید ترسهای جدیدی دیگر، برای انسان یکجانشین و متمدن شد.
تمدن ساخته شده بر پایه ترس انسان از طبیعت و محیط، برسازنده ترس جدیدی شد که با مفهوم آینده، یعنی زمانی بسیار جلوتر از زمان حال، پیوند دارد. ترس، همیشه با پیشنگری و آیندهبینی نسبت به درد و صدمه و مرگ احتمالی توام است. ارسطو میگوید ترس نوعی احساس ناراحتی و بیقراری است که از فکر مواجهشدن با بداقبالیهایی ویرانگر یا دردناک در ما ایجاد میشود. هابز هم ترس را مفروض گرفتن آیندهای ناخوش و شرربار تعریف میکند(هابز،۱۹۸۳). آدام اسمیت مینویسد ترس بازنمایاننده آن چیزی است که در زمانی دیگر باید متحملش شویم(اسوندسن،۱۳۹۷: ۶۸). هسته اصلی ترس، مفروض گرفتن موقعیتی بد و منفی در آینده است. هر ترسی، ترس از چیزی است که هست یا بوده و یا خواهد بود. ضرورتی وجود ندارد که فرد معتقد باشد که آنچه که موجب ترسش شده حتما رخ خواهد داد. این ترس، ترسی است که در دل تمدن و شهر رخ میدهد. ترسی است که وابسته به روابط تمدنی و شهری است.
لارس اسوندسن[۱] (۱۹۷۰) در کتابش با نام فلسفه ترس، میگوید که ترس را میشود بنیان کل تمدن بشری دانست. ترس به تکوین همه چیزهایی که مردم دوروبرشان ساختهاند کمک کرده و شتاب بخشیده است. چیزهایی مثل خانه، شهر، ابزار کار و ابزار جنگ، قوانین و نهادهای اجتماعی، هنر و دین.
جامباتیسکا ویکو[۲] در کتاب علم جدید(۱۷۴۴) این فرضیه را پیش میکشد که چگونه ریشه کل تمدن انسانی در ترس است. پیش از همه، ترس رعد و برق است. آنچه در این ترس مهم است این است که علت ترس، افراد دیگر نیستند بلکه چیزی است که همه به یکسان در معرض آن قرار دارند. وقتی همه هراسان از رعد و برق میگریزند متوجه میشوند که همهشان از یک چیز ترسیدهاند و همین نقطه اشتراکی آغازین است که میتواند نقطه شروعی برای گردهم آمدن و تشکیل اجتماعات باشد(اسوندنس،۱۳۹۷ به نقل از جامباتیسکا، ۱۹۸۴: ۱۸۴).
ترسی که ویکو بر آن تاکید میکند ترسی مشترک از یک چیز مشخص است، حال آنکه متفکرینی همچون ماکیاولی و هابز بر عقیدهای دیگرند. آنچه که ماکیاولی و هابز بر آن تاکید میکنند و ادله برای گردهم آمدن و تشکیل اجتماعات، اقامه میکنند ترس مسلط و غالب، یعنی ترس متقابل (ترس از یکدیگر) است. افراد بیشتر از همدیگر میترسند تا از یک تهدید بیرونی. به باور آنها ترس انسان از انسان است که باعث میشود انسانها در شکلهای اجتماعی در کنار یکدیگر گردهم آیند و همبستگی ایجاد کنند و پیوندهای اجتماعی را در روابط خود مستحکم کنند و چسب اجتماعیای که اعتماد مینامیمش را به واسطه ترس از یکدیگر، در بین خویش، وضع کنند.
همانطور که پیشتر نیز گفته شد، ترس از امور بنیادین بشری است و بسیار بعید است که تصادفی بوده باشد که نخستین احساسی که در کتب ادیان ابراهیمی از آن تحت عنوان هبوط انسان یاد شده است، ترس است. وقتی آدم، میوه ممنوعه را خورد، متوجه میشود که عریان است و لباسی بر تن ندارد، احساسی که پیش از شرم به سراغش میآید، ترس است. همانگونه که مشخص است، آدم بعد از خوردن میوه دانایی، به شناخت از خود و پیرامونش دست یافت، اولین چیزی که این شناخت به آدم ارزانی داشت، ترس بود. ترس از شناخت ناشناختهای که تا قبل از خوردن میوه، از آن اطلاعی نداشت.
ترس، حس و واکنشی است هم به شناخت و هم به ناشناختگی. بشر زمانی که از مسئلهای، پدیدهای، چیزی یا جایی، هیچ شناخت و تسلطی ندارد، میترسد. این ترس هم میتواند فردی باشد و هم میتواند جمعی باشد. زمانی هم که بشر از چیزی سر در میآورد و بر آن چیز سلطه مییابد، باز هم میترسد. زیرا ترس از دست دادن آن چیز را دارد. در همه حال، بشر، راه فراری از ترس ندارد. در همه مکان و زمان و فضا، ترس، او را همراهی میکند. حس ترس میتواند علاوه بر اینکه فردی باشد، مسری هم باشد. یعنی اگر کسی از چیزی بترسد، این ترس احتمالا به دیگران نیز سرایت میکند و آن دیگران به نوبه خود آن ترس را به کسانی دیگر منتقل میکنند.
دلیل اینکه چرا ترس به صورت پدیدهای تکاملی ظهور کرده است، کاملا روشن است: موجودی که فاقد قوه ترس است، بخت کمتری برای بقا و محافظت از خویش دارد. روشن است که ترس، غالبا میتواند فریادرس باشد. ترس، آمادگی ما را بیشتر میکند و بنابراین میتواند به ما کمک کند که از موقعیتهای خطرناک برهیم یا اصلا از افتادن در دام این موقعیتها پیشگیری کنیم. ترس نه تنها ما را در برابر حیوانات درنده و سایر خطرهایی که در طبیعت هستند، محافظت میکند، بلکه ما را از بسیاری از خطرهایی که خودمان برای خودمان به وجود میآوریم نیز در امان نگه میدارد. مثل عبور از خیابانهای پر تردد، بی هیچ احتیاطی. ترس به ما کمک میکند که زنده بمانیم. اما ترس در ضمن میتواند ما را فلج کند. زمانی که میان ترس و آنچه از آن میترسیم، تناسبی وجود نداشته باشد. یا زمانی که ترس باعث میشود عقلمان را از دست بدهیم، ترس ما را فلج میکند(اسوندنس،۱۳۹۷: ۴۱).
همه ما، ترس را یکی از انواع احساسهایی میشناسیم که در شرایط گوناگون به سراغمان میآید. برای اینکه ترس را بشناسیم باید اول خود احساس را بشناسیم که چیست تا به ماهیت و چیستی ترس پیببریم. احساس را میتوان اینگونه تعریف کرد که طیف وسیعی از حالات و رفتارهایی را شامل میشود که بسیار گسترده و نامتناجس از پدیدههاست. از درد، گرسنگی، تشنگی گرفته تا غرور و کینه و عشق. از پدیدههای کاملا فیزیولوژیکی گرفته تا پدیدههای کاملا شناختی[۳]. احساسات را میتوان در دامنه فیزیکی که مربوط به بدن و فعل و انفعالات شیمیایی بدن است تا در دامنه شناختی که روانی یا ذهنی یا روحی است، در نظر گرفت.
در زبان انگلیسی میان این احساسات از نظر لغوی فرق میگذارند و دسته اول که مربوط به بدن است را (feeling) و دسته دوم که مرتبط با پدیدههای شناختی است را (emotions) مینامند. در زبان فارسی هم میشود معادلی را برای این دو دسته به لحاظ لغوی در نظر گرفت. دسته اول را احساسات و دسته دوم را میتوان عواطف نامید.
پل اکمان[۴]، مردمشناس اجتماعی میگوید، یک دسته از احساسات هستند که بنیادیاند، یعنی در همه فرهنگها یافت میشود و اکتسابی نیستند و بلکه ذاتیاند. ترس، در میان هر دو طیف احساس و عاطفه قرار دارد. ترس، غریزه بقاست و در عین حال یک واکنش کاملا طبیعی در برابر شناخت و قرار گرفتن در مکان و فضا و زمانی است که برای انسان ناآشناست. میشود اینگونه گفت که ترس، غریزهای اجتماعی است. هم برخاسته از ذاتی انسان است و هم میتواند به واسطه پدیدههای مختلف اجتماعی و شرایط متفاوت اجتماعی و روابط انسانی، بروز یابد و اصطلاحا انسان را دچار ترس کند.
عده کثیری نیز با چنین نظری هم عقیده هستند و بعضی از احساسات را ثابت میدانند و ذاتی موجودات زنده. اما بحث بر سر این است که چه تعداد از احساسات ما جزو این دسته هستند و این احساسات کدام احساسات هستند. اکثر افراد، خشم، نفرت، عشق، ترس، لذت و حیرت و هراس را جزو این دسته از احساسات بنیادین میدانند. اگر فرض کنیم حتی چنین دستهبندیای هم وجود داشته باشد، این دستهبندی احساسات ما را به فهم آن نزدیک نمیکند. احساسات در بستر فرهنگی، جغرافیایی گوناگون، به شکل و فرمهای متفاوتی ابراز میشوند. میتوان گفت که هنجارها و ارزشهای متفاوت حاکم بر فرهنگ هر جغرافیایی، در اینکه کدام یک از احساسات ابراز شوند و به چه میزان، نقشی اساسی دارند.
احساسات، اموری مطلقا درونی نیستند که تنها با معاینه و بررسی درونیات کسی آن را بتوان شناخت بلکه به صورت رفتار، اعمال و گفتار روزمره بروز مییابند و قابل مشاهده و حتی اندازهگیری هستند. احساسات در حالت چهره و حالتهای بدن هم خودشان را نشان میدهند و پشت آنها پنهان نمیماند. در واقع احساسات، نحوهای از حضور در این جهان و راهی برای درگیر شدن با جهان و عمل کردن در آن است(اسوندسن،۱۳۹۷: ۴۴).
از آنجا که نمیتوان احساسات را پنهان کرد و ابراز احساسات در فرهنگهای مختلف، نمودهای متفاوتی دارد، همانگونه که نوربرت الیاس، جامعهشناس آلمانی در پژوهش خود تحت عنوان فرایند متمدن شدن نشان داد، میتوان گفت که احساسات وابسته به فرهنگ مسلط بر روابط اجتماعی است.
موریس مرلوپونتی پدیدارشناس معتقد است که میان یک احساس و ابراز جسمی آن پیوندی استوار برقرار است. او تاکید میکند که احساسات، پشت حالتهای چهره و حالتهای بدن نهفته نیستند بلکه در دل این حالتها جای دارند یا اصلا خود این حالتها هستند(اسوندسن،۱۳۹۷: ۴۴).
احساسات هم میتوانند آشکار باشند و هم پنهان. میتواند هم قابل مشاهده باشد به مثل خشم و عصبانیت و هم میتواند غیر قابل روئیت باشد به مثل عشق و دوست داشتن. هم میتواند قابل اندازهگیری باشد به مثل میزان ترس و خشم و هم میتواند غیرقابل اندازهگیری باشد به مثل عشق و دوست داشتن. ما این توانایی را داریم که بعضی احساسات را پنهان کنیم و بعضی از احساسات را آشکار. زمانی که یک فرد عاشق میشود، این عشق را بسته به شرایطی که در آن فرد عاشق قرار دارد، میتواند با ابزارهای بیانی و رفتاری، ابراز کند و یا میتواند آن را به دلایلی، پنهان کند. مرلوپونتی، احساسات و ابراز آن را و روابط میان آنها را منعطف میداند. به باور او، ابراز احساسات میتواند از فرهنگی به فرهنگ دیگر، متفاوت باشد.
واقعیت این است که رفتار توام با خشم یا محبت در میان ژاپنیها همان شکلی را ندارد که میان غربیها. یا، دقیقتر بگویم، تفاوت در رفتار بستگی به تفاوت در خود احساسات دارد. فقط حالت چهره یا حالت بدن نیست که وابسته به نظام جسم و بنابراین مختلف است، بلکه خود منش در رویارویی با موقعیت و زیستن در آن هم (مثل حالت چهره یا حالت بدن) وابسته بدان است.
ترس، اگر از منظر غریزه بقا به آن بنگریم، قطعا با موجودات زنده دیگر به لحاظ احساس، برابریم. به همان میزانی که ما ترس ازدست دادن جانمان را داریم، حیوانات دیگر هم به اندازه ما ترس ازدست دادن جانشان را دارند و برای بقای خود مبارزه میکنند و برای استمرار خود، تولید مثل میکنند. تا اینجا ما در احساس ترس، با حیوانات، مشترکیم.
ارسطو میگوید که آن چیزهایی که ما از آنها میترسیم آشکارا ترسناک هستند و این چیزهای ترسناک بی هیچ قید و شرطی جزو شرور هستند. به همین دلیل است که افراد حتی ترس را انتظار شر تعریف میکنند. در این تعریف ارسطو[۵] از ترس و شر، با حیوانات برابریم اما در ادامه این تعریف، ارسطو اینگونه میگوید که ما از همه شرور میترسیم، مثلا ننگ، فقر، بیماری، بی دوستی، مرگ(اسوندسن،۱۳۹۷: ۵۲). مواردی که ارسطو برمیشمارد و ما نیز میتوانیم با مفاهیمی دیگر به لیست شرور ارسطو اضافه کنیم، بدون شک این موارد، ترسهای انسانی هستند و دیگر موجودات هیچ فهمی از ننگ و بیآبرویی و مورد قضاوت قرار گرفتن و… ندارند.
مارتین هایدگر نیز پا را فراتر از ارسطو میگذارد و میگوید که فقط موجوداتی میتوانند بترسند که با وجود خودشان ارتباط برقرار کنند و نتیجه میگیرد که ترس فقط در زندگی انسان است که وجود دارد. پر واضح است که هایدگر، در نگاهش، مقوله غریزه ترس را در تحلیل موضوعیش، برنمیتابد و توجهی به آن ندارد و ترس را مقولهای کاملا انسانی مدنظر میگیرد و آن را منوط به رابطه خویشتن با خویشتن میداند.
در پایان، همانطور که در سطور اول مقاله ذکر شد، ترس، نخستین احساسی است که در انسان شکل میگیرد، لجوجانه در لایههای زیرین دیگر احساسات باقی میماند. به گونهای که ترس، مبنایی می شود برای عشق و روابط متقابل باز فردی و اجتماعی. ارسطو ترس را اینگونه هم تعریف میکند که ترس، رنج ناشی از حضور آشکار اتفاقی بد و در شرف وقوع، که با احساس ناتوانی از اجتناب از آن آمیخته است(Aristotle,1382). تعریف ارسطو از ترس، تعریفی مناسب است به این معنی که ایدههای درگیر در آن وابسته به زبان نیستند بلکه مستلزم درک و کمی فهم، هرچند مبهم و ناچیز و نامفهوم، در خصوص خوبی یا بدی است، اتفاق بدی در حال رخ دادن است و من در دل این اتفاق حضور دارم.
عدهای از متفکرین حوزه فیزیولوژی انسانی که در حوزه ترس میاندیشند بر این باورند که ترس، در همه حیوانات وجود دارد. ما در تجربه ترس به یک میراث مشترک حیوانی و نه میراثی نخستی یا مهرهدار، متکی هستیم. ترس، مستقیم برآمده از مغز خزنده[۶] است. با این حساب برای ترسیدن به جامعه نیازی نداریم و تنها چیزی که برای ترسیدن ضروری است، خودمان و یک جهان تهدید کننده است. ترس علاوه بر اینکه اجتماعی است و میتواند برخاسته از عوامل اجتماعی و جامعهای باشد، غیراجتماعی نیز هست و در عین اینکه صرفا بدوی هم نیست، میتواند شکلها و ریخت مدرنتر و پیچیدهتری هم به خود بگیرد.
ترس از مرگ یکی از اولین ترسهایی است که بشر را همراهی میکند و گریزی از این ترس برای هیچ موجود زندهای وجود ندارد. حتی بر فرض نامیرایی که تمامی فرهنگها یک یا چند نمونه از انسانهایی نامیرا را شاهدیم، باز هم ترسهایی دیگر وجود دارند که آدمی را راهی برای رهایی از آن بسیار کم است. ترس از دست دادن فرزند، ترس از دست دادن عضو بدن و مثلا ترس از دست دادن اندام تناسلی در مردها و ترس از تحقیر و مورد قضاوت واقع شدن و ترس از مواجهه با خیانت و بیشمار ترسهای ریز و درشت و مهم و بیاهمیتی که سویههای اجتماعی، فردی و فیزیولوژیکی دارند. به گونهای که انگار این ترسهای ما هستند که بر ما و تاریخ زیستی ما در تمام سطوح، حکم میرانند و بر ما سلطنت میکنند.
لودویگ ویتگنشتاین، در رساله منطقی-فلسفی مینویسد که جهان انسان خوشبخت با جهان انسان بدبخت فرق دارد. اگر در این صورتبندی ویتگنشتاین اندکی دست ببریم، میتوانیم بنویسیم، جهان انسان ایمن با جهان انسان ترس خورده فرق دارد. ژان پل سارتر بر این نکته تأکید میورزد: یک احساس به کلی جهان را دگرگون میکند. شخص ایمن در جهانی قابل اتکا زندگی میکند – واژه «ایمن» به معنای برنیاشفته از ترس، تردید، یا آسیبپذیری است. اما شخص غیرایمن در جهانی زندگی میکند که هر لحظه میتواند علیه او باشد و در هر زمانی پایههایی که زندگیاش بر آن استوار است میتواند از زیر پایش کشیده شود. همه جا خطرها در کمین ما هستند: در خیابانهای تاریک و داخل خانههایمان، از سوی غریبهها یا از سوی نزدیکترین کسانمان، در دل طبیعت و در دل زندگی شهری صنعتی، در درون جسممان و از سوی نیروهای بیرونی. به نظر میرسد که دیگر هیچجا و هیچ چیز واقعأ برای ما امن و ایمن نیست(اسوندسن،۱۳۹۷: ۲۳).
به هنگام ترس با چیزی بیرون از خودمان مواجه هستیم، چیزی که خواسته ما را نفی میکند. ما در زندگیمان از این هراس داریم که چیزهای مهمی ویران یا از ما ستانده شوند، چیزهایی نظیر آزادیمان، شأن و شرفمان، سلامتیمان، مقام و مرتبت اجتماعیمان-و در نهایت- خود زندگیمان. ما فقط نگران خودمان نیستیم، بلکه نگران دیگران هم هستیم، خصوصأ نگران عزیزانمان. وقتی این چیزهای مهم به خطر میافتند، ترس واکنشی عادی و طبیعی است. ما میخواهیم از خودمان در برابر چنین تهدیدها و خطرهایی محافظت کنیم. و زندگی انسان هراس آلود است. همانگونه که مونتنی میگوید: آسیبپذیری و شکنندگی ما بدان معناست که بیش از آن چیزهایی که میکوشیم به دست آوریم چیزهایی هست که میخواهیم از آنها بگریزیم(اسوندسن،۱۳۹۷: ۲۴).
-لارس اسوندسن (۱۳۹۷) فلسفه ترس، ترجمه خشایار دیهمی، تهران، نشر گمان، چاپ هفتم
-Aristotlt, Rhetoricll.5,1382 a 21-5
-Aristotle, Nicomachean Ethics, 1115 a.
-Paul Ekman, an argument for basic emotions, cognition and emotion, 6 (1992)
-Giambattista vico, the new science (Ithaca, NY, 1984), 379-91
[۱] Lars svendsen
[۲] Giambattista vico
[۳] Cognitive
[۴] Paul ekman
[۵] Aristotle
[۶] بر اساس نظریه پرنفوذ مغز سهگانه پاول مک لین در علوم عصبشناختی، مغز به سه بخش مغز قدیم( مغز خزنده)، مغز میانه و مغز جدید تقسیم میشود که هر کدام از این بخشها مسئولیت دریافت و تحلیل دستهای خاص از اطلاعات را بر عهده دارند.